سیب و خیار، هویج و کلم و کلمه

حساسیت در انتخاب
شما که برای درست کردن یک سالاد فصل ساده کل بازار را زیر پا میگذاری و پدر صاحب مغازه رو جلو چشمش میآوری چطور است که فکر میکنی تا دست به قلم شد یکهویی همینجوری باید شاهکار قرن خلق شود؟ هم میخواهی بهترین متنِ تاریخ ادبیات را نوشته باشی هم میخواهی خطا نکنی، وقت هم که خدا رو شکر هیچکداممان نداریم.
فکر کردی ماجرا همان سالاد است؟ باور کن همان سالاد را هم با چنان وسواسی درست میکنی که اگر از خودت فیلم بگیری و بعد نگاه کنی شک میکنی این تویی یا یکی از دانشمندان ناسا ست که در حساسترین برهه کاری مشغول بررسی دادههای جدید ایستگاه فضایی.
وقتی میخواهی کلمات را روی کاغذ رها کنی یک لحظه مکث کن! چشمهات را ببند. ببین وقتی گوجهها را بالا و پایین میکنی یکی، دوتا، سهتا را بر میداری توی دست تاب میدهی بعد کنار میگذاری و آن یکی خوشرنگتری را که آن گوشهکنارها قایم شده است از لا به لای سایر دوستانش کنار میکشی چه راهی را رفتهای تا به همچین مهارتی رسیدی؟
از بدو تولدت میوهخرِ فامیل که نبودی! آنقدر میوه کال و گند خریدی و کسی به رویت نیاورد یا آورد و تو پوست کلفتی کردی که حالا برای خودت یکپا اوسا شدی.
نوشتن هم یک مهارت است
ولی پای نوشتن و فکر کردن که وسط میآید با اولین اشتباه و سهلانگاری سریع کاسه کوزهات را جمع میکنی که «نه من استعدادشو ندارم! نوشتن اساساً یه کار سخت و حوصله سر بره!» اما وقتی نمکِ سالاد را زیاد ریخته بودی و جوری شده بود که مجبور شدی یکبار سالاد را کاملاً بشویی و بعد دوباره چاشنی را حالا این بار با احتیاط کامل اضافه کنی و آخر یک سالادِ بیمزة پر آب به خورد خلقالله دادی حرفی از استعدادشو ندارم نبود. اتفاقاً هم مادر بزرگوار کلی قربان صدقهات رفت که چقدر عقلرس شدهای و تمام آرمانهای هدر رفتهاش را در شخص شخیص تو میدید هم خودت کلی عزم جزم کرده بودی که تمام هنر آشپزیات را در سالاد بعدی به منصه ظهور بگذاری.
برای نوشتن هم این نیست که خیلی بیخیال باشی و نخواهی بنویسی. مسأله اینجاست که یادت رفته برای همان سالاد چه مرارتها کشیدهای. آنقدر یادت رفته که اگر کسی بگوید سالاد بلد نیست درست کند حتماً از خنده رودهبُر میشوی که مگر میشود کسی سالاد بلد نباشد درست کند؟ اصلاً مگر درست کردن سالاد بلدی میخواهد؟
دقیقاً راه حل مسأله همینطوری است. ولی اینبار به جای بازار میوه فروشها و اُپن آشپزخانه همه چیز در مخیلة خودت میگذرد. بازار و انبار کلمات آن بالا ست. اُپن و چاقو و ظرف هم قلم و کاغذ یا گوشی و کیبورد روبروی چهره مبارکت.
باید بنشینی و حسابی توی آن بالا چرخ بزنی و کلمات را سبک سنگین کنی. ماجرای گوجهها که یادت هست؟ هی کلمه بردار و بگذار تا به آن رسیده و آبدار اصلی برسی. همان که برای سالاد کلمات تو از آسمان افتاده است توی سرت.
آنقدر باید این کار را مرتب و مرتب و مرتب تکرار کنی تا بشود موم دستت. بعدها خندهات میگیرد وقتی کسی میگوید نوشتن کار سختی است.
دیدگاهتان را بنویسید